محل تبلیغات شما

ماجراهای گلابتون بانو



639

دیشب برای خرید هدیه تولد برادرزاده شازده، از یه فروشگاه لوازم التحریر سر درآوردیم و بعد از بررسی مداد شمعی ها و مداد رنگی ها، حجم زیاد جعبه کادویی های قرمز، قلب ها و خرس های قرمز در اندازه ها و شکل های مختلف که اون سمت فروشگاه چیده بود نظرم رو جلب کرد. تازه یادم اومد که ولنتاینه و برای چی این همه خیابون ها شلوغ بوده! تو زمانی که همراه شازده منتظر موندیم تا شاگرد مغازه که کمی گیج و منگ هم بود از انبار برامون مداد شمعی ایرانی پیدا کنه و بیاره،  کلی آدم اومدن برای خرید هدیه ولنتاین. خرس های قرمز، قلب های قرمز و عشق سنج! این آخری رو تا حالا نه دیده بودم و نه شنیده بودم! یه استوانه شیشه ای بود با یه قلب قرمز در بالا و یه مایع قرمز رنگ در پایین. اون وقت کسی که اونو تو دستاش میگیره، اگه عاشق باشه اون مایع قرمز میره بالا و از درون قلب سرریز می شه! شازده  این عشق سنج مذکور رو از دست پسر جوونی که برای خریدش اومده بود گرفت تا امتحانش کنه! صاحب مغازه کلی توصیه کرد که آقا این کارو نکن، شر درست میشه. ولنتاین پارسال سر همین یه زن و شوهر حسابی دعواشون شد، چون وقتی خانم اونو دستش گرفت سریع مایع قرمز رفت بالا، اما وقتی آقا گرفتش هیچ اتفافی نیافتاد و . اما شازده که بعد شنیدن این حرفا کنجکاوتر شده بود می خواست حتما امتحانش کنه! گرفتش و همه افراد حاضر در مغازه هم زل زده بودن ببینن چی می شه! تا دستشو گذاشت روش، مایع قرمز سریع رفت بالا و از قلب قرمز بالای استوانه قل قل کرد و ریخت پایین! همه تشویقش کردن و گفتن کارت درسته و عشقت عشقه و این حرفا! منم لبخند به لب شاهد اتفاقات بودم و تازه یادم افتاد که ولنتاین رو به شازده تبریک بگم، آروم و در گوشی!


639

خیلی شیک و مرتب بلند شدم رفتم مدرسه گل پسر و کارنامه ارزشیابی نیمه اول سالش _یا همون ترم اول خودمون_ رو گرفتم. نتایج همه خیلی خوب بود و منم خیلی خرسند از دیدن کارنامه رفتم داخل کلاسش تا با معلم دوست داشتنیش هم ملاقاتی داشته باشم. معلم امسال گل پسر رو که یه خانم جوون و خوش رو با چهره ای مهربون و دل نشینه خیلی دوست دارم، همون طور که گل پسر خیلی دوستش داره! بر عکس معلم سال پیشش که جدی و سخت گیر بود و از همون اولین ملاقات به دلم نچسبیده بود!  یکی از خوبی های بزرگ معلم امسال، اینه که بیشتر تمرینات و تکالیف رو تو کلاس با بچه ها کار می کنه و بچه ها درس و مشق چندانی برای خونه ندارن. هر چند که امروز در کمال تعجب دیدم بعضی از مادرا از این وضع راضی نیستن و نگرانن که نکنه با این میزان تکالیف بچه هاشون خوب درسا رو یاد نگیرن!  نمی دونم کِی قراره این تفکر جا بیافته که  هیچ بچه ای با درس خوندن و مشق نوشتن زیاد به موفقیت و سعادت نمی رسه! به هر حال من که از خانم معلم بابت این که تو کلاس با بچه ها خوب کار می کنه و تکلیف زیاد نمی ده حسابی تشکر کردم!

حالا مسأله اینه که خانوم کوچولومون هم که دو روز پیش پنج سالش تموم شد باید سال تحصیلی آینده به پیش دبستانی بره و بنده باید شروع کنم به گشتن و یافتن یک مدرسه خوب و متناسب با معیارهام! یه اقدامات اولیه ای هم انجام دادم و . بچه ها خیلی زود بزرگ میشن، خیلی زود!


638

بعد چند روز پر از کار و بدو و بدو، خرید، نظافت، سم پاشی برای رهایی از ات مزاحم، برگزاری یه مجلس روضه کوچک و خودمانی به مناسبت فاطمیه و . امروز رو به خودم استراحت دادم. یه استراحت عمیق و طولانی! صبح بعد از این که گل پسر رو رسوندم مدرسه از اون جایی که هر چی خانوم کوچولو رو صدا زدم برای مهد رفتن بیدار نشد و منم دلسوزی مادرانه ام غلبه کرد و گذاشتم به خواب شیرین صبحگاهیش ادامه بده، کنار دخترم خوابیدم تا اندکی بعد از ظهر! البته دو باری اون وسط بیدار شدم. یه بار برای جواب دادن به تلفن شازده و یه بار برای دادن صبحانه خانوم کوچولو.

بعد هم نشستم به فیلم دیدن و چند ساعت صاف جلوی تلویزیون دراز کشیدم تا دم غروب! بعد از اون بود که بلند شدم و بالاخره یه تی به خودم دادم. آشپزخونه رو جمع و جور کردم، برای بچه ها عصرونه آوردم و یه شام تنبلانه از نوع سبزی پلو با تن ماهی درست کردم.

حالا به آخرین دقایق این روز شیرین و دلنواز که کمتر روزی شبیهش هست نزدیک میشیم و میریم برای فردا که به جبران امروز یه روز پرکار رو داشته باشیم!



637

هوایی به این شدت سرد و گرفته و ابری، دو تا بچه سرماخورده و بی حال و همسری که از دیروز برای کار شهرستانه و تا چند روز آینده هم بر نمی گرده، حس و حال و حوصله ام رو برای انجام هر کاری گرفته! ژاکت به تن و پاپوش به پا چسبیدم به شوفاژ و تنها کار مثبتی که کردم، خرید و پخت شلغم برای بچه ها بوده!

تو این اوضاع شاید شروع یه بافتنی جدید خوب می شد اما تازه دیشب بافت یه پتوی نوزادی گوگولی رو تموم کردم، شستم و اتو کردم گذاشتم کنار تا تحویل صاحبش بدم. البته روزی که بافتنش رو شروع کردم صاحب نداشت و همین طوری چون از مدلش خوشم اومده بود رفتم سراغ بافتنش. کارش که از نیمه رد شد، عمه کوچیکه خواست برای سیسمونی دخترش که تازه باردار شده و منم تند و تیز تمومش کردم. حالا هم فقط دیدن فیلم و خوندن کتاب می خوام، اونم در حالت زیر پتو و چسبیده به شوفاژ!

شرایط  جدید کاری شازده  طوری شده که احتمالا نیمه اول هر هفته رو تهران نیست و باید سعی کنم با این مساله هم مثل باقی چیزها کنار بیام و بپذیرمش. دوست داشتم همه با هم می رفتیم یه شهر جدید، یه خونه جدید، برای یه کار جدید و کلا همه چی عوض می شد. نیاز مبرمی دارم به تغییر و تحول های درست و حسابی و حال خوب کن که اتفاق نمیافتن و امکانات به تحقق رسوندنشون هم نیست! اما شرایط فعلی یعنی بیشتر شدن کار و مسئولیت و تنهایی من! البته که امیدوارم خیر و برکت نهفته ای در این وضعیت باشه که به زودی برام آشکار بشه.


636

گل پسر رو رسونده بودم مدرسه و داشتم بر می گشتم خونه که  دیدم یه پیرزن داره دولا دولا و با عصا از گوشه خیابون راه می ره. آروم رفتم کنارش تا سوارش کنم و برسونمش. یه پیرزن توپولی سفید بلوری بود با کلی چین و چروک و از تمامی وجناتش فرتوتی می بارید! شیشه رو دادم پایین و گفتم: مادرجون کجا می رین برسونمتون؟» وایستاد، نگاهی به من کرد و نفس نفس ن و با ته لهجه لری گفت: ممنون روله! می دانی؟ من خیلی ثروتمندم! قند دارم، چربی دارم. دکتر گفته هر روز باید راه برم. الانم دارم راه  می رم. ممنون!» بعد یه نگاه دقیقی به چهره ام کرد و پرسید: تو بچه داری روله؟!» گفتم: بله. دو تا!» با لبخند و لحن مهربونی گفت: ها! خدا حفظشون کنه. من نازام. بچه ندارم. خدا بچه هاتو برات نگه داره. عاقبت به خیر و سفید بخت بشی الهی!» و این قدر اینو از ته دل گفت که دلم رو گرم کرد و حالم رو خوش!  گفتم: ممنون مادر جان. برام دعا کن!» بعد هم خداحافظی کردیم و من لبخند بر لب رفتم به سمت خونه!


چند روز پیش هم بعد برداشتن خانوم کوچولو از مهد، رفته بودیم مسجد نزدیک مهد کودک که بعد نماز یه پیرزن ریزه میزه اومد جلوی من نشست و بعد قبول باشه گفتن، پرسید: دخترم شما یه دختری شبیه خودت تو آشنا و فامیلتون سراغ نداری به من معرفی کنی برای پسرم بریم خواستگاری؟!» جواب دادم: نه حاج خانم کسی رو سراغ ندارم.» یه نگاه حسرت باری بهم انداخت و گفت: آخه من خیلی از شما خوشم اومده! دوست دارم یه دختر مثل شما عروسم بشه!!!» 

خلاصه دیگه وقتی مطمئن شد من کسی رو ندارم بهش معرفی کنم، با کلی دعای خیر بلند شد و رفت!


یعنی من هر روز یه دونه از این پیرزن گوگولی ها ببینم کل روزم ساخته می شه!


635

تمام عروسک های پولیشی خانم کوچولو رو از گوشه و کنار اتاقش، روی تختش و بالای کمد و اون پشت مشت ها، جمع کردم و ریختم جلوم. عروسکایی که بعضیاش مال سیسمونی گل پسر بوده و بعضی دیگه رو تو این سال ها هدیه گرفتن یا خریدیم. محبوب ترینشون یه خرس سفیده که  هدیه از پوشک گرفتنش بوده به انتخاب خودش، اسمش رو سوسال گذاشته، سوگلیشه و همیشه همراهشه.  بخشی از بقیه عروسک ها هم همیشه تو تختش حضور فعال دارن و مرتب باهاشون مهمون بازی و تولد بازی می کنه.

همه ی عروسک ها رو جمع کردم جلوم و نشستم به مرمت کردنشون! درزهای پاره شون رو دوختم. رد ماژیک رو با وایتکس از روشون پاک کردم و طی دو مرحله تو ماشین لباسشویی شستمشون.  بعد همه رو چیدم روی بند رخت فی جلوی پنجره و پرده رو کشیدم کنار تا حسابی بهشون آفتاب بخوره. 

داشتم فکر می کردم من تو کل دوران بچگیم سه تا عروسک داشتم. یکیش که عروسک زمان بچگی های مامانم بود که رسیده بود به من و خیلی دوستش داشتم. یکی دیگه اش یه عروسک پولیشی قرمز رنک با صورت پلاستیکی و هدیه ی تولد دو سالگیم بود که اسمش رو نازی گذاشته بودم و تو همون زمان بچگی پاره و خراب شد. یه عروسک هم داشتم از این مدلایی که شکل نوزاد بودن و پستونک داشتن و وقتی پستونکشون رو درمیاوردی گریه می کردن.  از این مدل عروسک دست مامانیم دیده بودم و حسرت داشتنش افتاده بود به دلم! آرزوم بود یه دونه ازش داشته باشم و باهاش بازی کنم. پام رو کرده بودم تو یه کفش که از این عروسکا می خوام و کوتاه هم نیومدم و از اون جا که کلا بچه گیربده و سمجی نبودم با این که حدودا پنج ساله بودم کامل جریانش رو یادم مونده! تا این که بعد چند وقت اصرار من مامانیم به یه مناسبتی یکی برام گرفت. هر چند که چون مثل مال جعبه خوشگل نداشت اولش خورد تو ذوقم، اما بعدش باهاش رفیق شدم و سال ها باهاش بازی کردم! این عروسک رو صحیح و سالم نگه داشته بودم و تو سیسمونی گل پسر گذاشتم ولی بعدها به شیوه ناجوانمردانه ای توسط گل پسر منهدم شد و کلی دلم از این بابت گرفت!

این هم از تفاوت های نسل دهه شصتی ها با دهه نودی هاست! من کلا سه تا عروسک داشتم که فقط  یکیش به میل و انتخاب خودم بود و سال ها نگهش داشتم، اون وقت خانوم کوچولو این قدر عروسک های مدل به مدل داره که به سختی می شه تو کمد جاشون داد! در نتیجه اون قدر که باید و شاید مراقبشون نیست. با ماژیک روشون خط می کشه و این طرف و اون طرف ولوشون می کنه!

 وقتایی که خانوم کوچولو عروسکاشو میاره و دورش می چینه و مشغول بازی باهاشون می شه، می شینم یه گوشه نگاهش می کنم و کیفور می شم! گاهی حسرت زمانی رو می خورم که خودم ساعت ها می نشستم و با همون چند تا عروسکم بدون هیچ دغدغه ای مشغول بازی می شدم.



634

امسال یکی از یلداهای متفاوت و شیرین و خوش زندگیم رو داشتم، در کنار چند دوست مهربون و نازنین تو یه ویلای جنگلی در مازندران. یه شب قبل از یلدا رفتیم به استقبال، هرچی میوه و خوراکی همراهمون داشتیم رو توی ظرف ها چیدیم و ظرف ها رو خوشگل و قشنگ کنار هم! گفتیم، خندیدیم ، مدل به مدل عکس گرفتیم، تا می تونستیم خوردیم و یه شب خاطره انگیز ساختیم! 

همسران و فرزندان رو که روونه رختخواب کردیم، تا نزدیکی صبح زیر لحاف نشستیم به حرف زدن، تعریف کردن از این طرف و اون طرف،  چای خوردن و خنده های غش غشی که می ترسیدیم بقیه رو بیدار کنه! 

و من چه قدر به این دور هم بودن و تغییر آب و هوا و حس و حالم نیاز داشتم و چه قدر امیدوارم که زمستونی که اومده بر خلاف پاییزی که رفته، برامون پر از روزهای قشنگ و حال خوش باشه!


633

چندین شبه موقع خواب دوتایی میرن توی تخت گل پسر و بعد بعد صداشون میاد. صدای قصه هایی که گل پسر برای خانوم کوچولو از روی کتاب می خونه، صدای آواز خوندنشون و غش غش خنده هاشون! عاشق این صداهام، صداهای دل انگیزی که حال خونه رو خوب می کنه! 

جلوی خودم رو می گیرم که تذکر ندم ساعت خوابشون دیر می شه و صبح سخت بیدار می شن. دوست دارم خوش باشن و کِیف کنن از این لحظه های خواهر برادری شون، از شبای بچگی که راحت و بی دغدغه می خوابن. شاید این شب ها و دقیقه های قبل خوابشون بشه یه خاطره شیرین برای  زمان بزرگسالی شون که تو شب هایی که به هر دلیلی خواب به چشمشون نمیاد از به یاد آوردنش لبخند بزنن و دلشون گرم بشه.

قبل خوابیدنم می رم بهشون سر می زنم، پتوهایی رو که معمولا کنار زدن روشون می کشم، آروم می بوسمشون و خدا رو هزار بار به خاطر داشتنشون شکر می کنم!



632

دقیق که فکر می کنم، یادم میاد زندگیم روزای سخت کم نداشته، روزایی که فکرم خراب باشه و دلم پر غصه و بین امید و ناامیدی سرگردون باشم. روزایی که بالاخره تموم شدن و همیشگی نبودن. بعد به خودم می گم این روزا هم می گذره، اینا هم موندگار نیستن. این اوضاع هم عوض می شه

د چیزی که تو این مدت بیشتر از همه چیز آزارم داده، دیدن وضعیت پریشون و حال خراب شازده اس. حالتی که تو این همه سال زندگی در کنار هم، هیچ وقت این طوری و به این شدت دچارش نبوده. چون زمانی که فکر می کرده اوضاع داره خیلی خوب پیش می ره و دری به روش باز شده و اوضاع روبراه می شه، یه آشنای مورد اعتماد بهش نارو زده و پول خودش و چندین نفر دیگه رو بالا کشیده و زده به چاک. حالا هم مدام درگیر دادسرا و آگاهی و جواب دادن به لیچارهای و شنیدن تهدید کساییه که شازده رو مقصر می دونن، چون آقای آشنای اون بوده.

طبق همون تجربه روزای سخت قبلی، می دونم که هر مشکلی یه مسیره برای رشد بیشتر، برای بزرگ شدن و آبدیده شدن و البته که رشد درد داره، درد زیادی که گاهی حس می کنی در تحملت نیست. اما این رو هم می دونم که خدا مهربونه و هیچ وقت برای بنده اش بد نمی خواد. این اتفاقات و مشکلات با وجود ظاهر ناخوشایندشون حتما باید خیر نهفته ای داشته باشن.  اگه این اتفاق نیافتاده بود و همه چیز طبق نقشه هامون پیش رفته بود، الان اوضاع جور دیگه ای بود، خوش و خرم طور. اما از کجا می تونستم مطمئن باشم که شرّ نهفته ای نداره؟

این ها و خیلی  بیشتر از این ها رو مدام با خودم مرور می کنم و خواستم ثبت شون کنم برای روزی در آینده _که امیدوارم چندان دور نباشه_ که بیام بخونمشمون و با خودم لبخند بزنم و بگم دیدی این هم گذشت!



631

دیروز صبح بعد از این که گل پسر رو رسوندم مدرسه و برگشتم خونه، به این نتیجه رسیدم که دیگه نامرتبی و به هم ریختگی ناجور اتاق بچه ها که مدتی بهش بی توجه بودم، برام قابل تحمل نیست! برای همین در یک اقدام یهویی شروع کردم به جمع کردن و جابجا کردن و دور ریختن. مرحله اول رو قبل از بردن خانم کوچولو به مهد انجام دادم و مرحله دوم رو بعد از بردنش به مهد.  و بالاخره بعد از صرف دو ساعت وقت و سرگیجه گرفتن از حجم بالای وسایلی که نیاز به جابجایی داشتن و تلاش بسیار برای خارج کردن اسباب بازی های ریز و مدادها و غیره از زیر تخت و کمد، اتاق ظاهر نسبتا مرتبی پیدا کرد. اما مساله تمیز کردنش هم بود که افتاد برای امروز و در نتیجه صبح روز عیدمون به تمیز کردن اتاق بچه ها با همکاری خودشون گذشت. یه جاروی زیر و روی تمیز کشیدم و ملافه ها رو شستم و  خلاصه اتاق شد دسته گل! در اواخر کار یادم اومد که الان آذر ماهه و من همیشه خونه تیم رو از اوایل زمستون شروع می کنم، پس می شد که این اتاق تی سخت و طاقت فرسا رو مرحله اول خونه تی امسال محسوب کرد و کلی خوش خوشانم شد!!!

بعد هم از جناب شازده خواهش نمودیم کشوی وسطی کمد بچه ها رو که ماه هاست خراب شده و یه گوشه پشت جالباسی جاش داده بودم تعمیر بفرمایند که هم نمای کمد که وسطش خالی شده بود قشنگ بشه و هم جای بیشتری برای وسایل داشته باشیم. دیگه نمی دونم آفتاب از کدوم طرف طلوع کرده بود که شازده بدون اما و اگر هم کشو رو تعمیر کرد و سرجاش گذاشت و هم شوفاژ گوشه ای هال رو که لق و کج شده بود درست کرد!

بعد از این اقدامات نظافتی و تعمیراتی رفتم تو آشپزخونه، یه ناهار فوری فوتی بار گذاشتم و بعد هم مشغول پخت کیک به مناسبت میلاد پیامبر شدم. یک کیک اسفنجی که حسابی پف کرد و به معنای واقعی اسفنجی شد و بهترین تجربه پخت کیک اسفنجی ام از کار دراومد، کلی هیجان زده ام کرد و تونست تا حد زیادی خستگی هام رو در کنه! عصر هم خامه کشیش کردم و با چای زدیم بر بدن! بله و این چنین ما روز عید خود را سپری نمودیم! 

البته شب قبل رفتیم بیرون، کمی زیر بارون دور دور کردیم، بچه ها رو بردیم یه شهربازی سرپوشیده و خلاصه کمی اقدامات عیدانه هم انجام داده بودیم و امروز با خیال راحت چسبیدیم به کار!


عیدتون خیلی مبارک رفقا!




یه دوست قدیمی اومده بود خونه مون، از اون خیلی قدیمی ها، از وسط روزهای خوش و آب رنگ بچگی! باباهامون از دوران دبستانشون با هم دوست بودن، وقتی ازدواج هامون دوست صمیمی شدن و بعدها دختراشون یعنی من و زهرا که یک سال از من بزرگتر بود و یه مدرسه می رفتیم.

خونه هامون توی یه خیابون بود و خیلی رفت و آمد داشتیم. خونه اونا یه خونه  قدیمی بود متعلق به پدربزرگ زهرا، با دو تا اتاق تو در تو، یه حیاط نقلی با یه حوض کوچیک فواره دار و آشپزخونه و انباری ای که اون سمت حیاط بود. و چه قدر که اون خونه برای من جذابیت داشت!  حیاطش که تا می تونستیم دور تا دورتا دورش بدو بدو می کردیم و انباری ته حیاط که  بارها توش مشقامون رو نوشتیم و از آرزوهامون حرف زدیم! 

من که کلاس سومی شدم و زهرا چهارمی، اون ها از محله ما رفتن. خونه خریده بودن و مامان براشون خوشحال بود که از اون خونه کوچیک قدیمی می رن یه جای بهتر و بزرگ تر. من اما غم عالم به دلم اومده بود که رفیق شفیقم ازم دور می شه. دیگه بیشتر دیدارهای ما محدود شد به تابستون ها  و افطارهای ماه رمضان که طی سال های بعد کم تر و کم تر شد.

من که ازدواج کردم، زهرا و مامان و خواهراش فقط یه بار اومدن خونه مون، برام یه دست جام رنگی آوردن که هنوز توی بوفه مه و خیلی دوستشون دارم! 

از اون جا که زهرا تا سال ها بعد از من ازدواج نکرد، هم چنان دیدارهای گاه و بیگاهمون توی خونه های پدری بود که تو سال های اخیر خیلی خیلی کم شده بود. بعد زهرا ازدواج کرد، خیلی ساده و بی تشریفات و بدون جشن عروسی. بعد مدت کوتاهی هم جدا شد. خبر طلاقش رو پدرش به بابام داده بود و ما نفهمیدیم علتش چی بود. 

چند هفته پیش تو اینستاگرام بهم پیغام داده بود که عکس قلاب بافی هام دلش رو برده و می خواد بیاد پیشم تا ازم قلاب بافی یاد بگیره. منم خیلی استقبال کردم تا بالاخره چند روز پیش که پیامک داد اگه امروز بیام مزاحم نیستم؟! 

سر شب رسید خونه مون. از محلش کارش و اون کله شهر اومده بود. با یه دسر پنیری خیلی خوشمزه که وسط کاراش توی شرکت درست کرده بود و یه دستبند مهره ای صورتی برای خانوم کوچولو. از اون شبایی بود که شازده برای کار شهرستان بود و با خیال راحت تا آخر شب نشستیم به حرف زدن و بافتن و مرور خاطرات بچگی. انگار این چند سال دوری چیزی رو عوض نکرده بود و حرفامون تمومی نداشت! و چه قدر حال و هوای من عوض شد و بهمون خوش گذشت! 

زهرا که اولش با کلی تعارف و معذرت خواهی از این که مزاحم شده وارد خونه مون شد، آخرش می گفت خیلی خوشحاله که اومده و کلی انرژی گرفته!  قرار گذاشتیم بیشتر با هم در ارتباط باشیم و همدیگه رو ببینیم، قراری که نمی دونم چه قدر بتونیم بهش پایبند باشیم! 

 واقعا که هیچی دوستی های قدیمی نمی شه!!!


641

یکی از دوست داشتنی ترین رسوم از نظر من خونه تیه!  پاک کردن گرد و غبارها، دور ریختن وسایل اضافه، تمیز و مرتب و کردن گوشه کنار خونه  و پیچیدن بوی مواد شوینده مثل یه جور مدیتیشن برام آرام بخشه. حالا بعد حدود سه هفته انجام این مدیتیشن به طور آهسته پیوسته و دور کردن بخشی از بدحالی هام همراه تمیز کردن کثیفی ها، خونه ای داریم دل انگیز و دل پذیر که با نگاه کردن بهش خوش خوشانم می شه!

حالا می ریم که داشته باشیم یک آخر اسفند دلپذیر و دوست داشتنی رو ان شاءالله!



640

یه دوست قدیمی اومده بود خونه مون، از اون خیلی قدیمی ها، از وسط روزهای خوش و آب رنگ بچگی! باباهامون از دوران دبستانشون با هم دوست بودن، وقتی ازدواج هامون دوست صمیمی شدن و بعدها دختراشون یعنی من و زهرا که یک سال از من بزرگتر بود و یه مدرسه می رفتیم.

خونه هامون توی یه خیابون بود و خیلی رفت و آمد داشتیم. خونه اونا یه خونه  قدیمی بود متعلق به پدربزرگ زهرا، با دو تا اتاق تو در تو، یه حیاط نقلی با یه حوض کوچیک فواره دار و آشپزخونه و انباری ای که اون سمت حیاط بود. و چه قدر که اون خونه برای من جذابیت داشت!  حیاطش که تا می تونستیم دور تا دورتا دورش بدو بدو می کردیم و انباری ته حیاط که  بارها توش مشقامون رو نوشتیم و از آرزوهامون حرف زدیم! 

من که کلاس سومی شدم و زهرا چهارمی، اون ها از محله ما رفتن. خونه خریده بودن و مامان براشون خوشحال بود که از اون خونه کوچیک قدیمی می رن یه جای بهتر و بزرگ تر. من اما غم عالم به دلم اومده بود که رفیق شفیقم ازم دور می شه. دیگه بیشتر دیدارهای ما محدود شد به تابستون ها  و افطارهای ماه رمضان که طی سال های بعد کم تر و کم تر شد.

من که ازدواج کردم، زهرا و مامان و خواهراش فقط یه بار اومدن خونه مون، برام یه دست جام رنگی آوردن که هنوز توی بوفه مه و خیلی دوستشون دارم! 

از اون جا که زهرا تا سال ها بعد از من ازدواج نکرد، هم چنان دیدارهای گاه و بیگاهمون توی خونه های پدری بود که تو سال های اخیر خیلی خیلی کم شده بود. بعد زهرا ازدواج کرد، خیلی ساده و بی تشریفات و بدون جشن عروسی. بعد مدت کوتاهی هم جدا شد. خبر طلاقش رو پدرش به بابام داده بود و ما نفهمیدیم علتش چی بود. 

چند هفته پیش تو اینستاگرام بهم پیغام داده بود که عکس قلاب بافی هام دلش رو برده و می خواد بیاد پیشم تا ازم قلاب بافی یاد بگیره. منم خیلی استقبال کردم تا بالاخره چند روز پیش که پیامک داد اگه امروز بیام مزاحم نیستم؟! 

سر شب رسید خونه مون. از محلش کارش و اون کله شهر اومده بود. با یه دسر پنیری خیلی خوشمزه که وسط کاراش توی شرکت درست کرده بود و یه دستبند مهره ای صورتی برای خانوم کوچولو. از اون شبایی بود که شازده برای کار شهرستان بود و با خیال راحت تا آخر شب نشستیم به حرف زدن و بافتن و مرور خاطرات بچگی. انگار این چند سال دوری چیزی رو عوض نکرده بود و حرفامون تمومی نداشت! و چه قدر حال و هوای من عوض شد و بهمون خوش گذشت! 

زهرا که اولش با کلی تعارف و معذرت خواهی از این که مزاحم شده وارد خونه مون شد، آخرش می گفت خیلی خوشحاله که اومده و کلی انرژی گرفته!  قرار گذاشتیم بیشتر با هم در ارتباط باشیم و همدیگه رو ببینیم، قراری که نمی دونم چه قدر بتونیم بهش پایبند باشیم! 

 واقعا که هیچی دوستی های قدیمی نمی شه!!!


642

 سه ساعت بیشتر وقت نداشتم از موقعی که شازده دیشل تماس گرفت و گفت که داره بر می گرده تهران. یک شب زودتر از معمول هر هفته به خاطر یه کار اداری و  درست تو شب تولدش.  تو همین سه ساعت باید یه شام خوش مزه می پختم، خونه رو مرتب و تزیین می کردم و خودم رو خوشگل! خوبیش این بود که زرنگی کرده بودم و کیک تولد رو زودتر آماده کرده بودم! تند و سریع مشغول شدم. یه شام سریع، جارو برقی و گردگیری، آویزون کردن وسایل تزیینی و بادکنک باد کردن و در آخر دوش گرفتن و لباس خوشگل پوشیدن خودم. خانوم کوچولو با شوق و ذوق لباس عروسش رو پوشید، یه نقاشی برای هدیه کشید و نشست به انتظار باباش، گل پسر هم که طبق معمول مشغول فوتبال دیدن بود!

شازده که خسته و کوفته از راه رسید همه چی آماده بود. پشت در جمع شدیم و تا درو باز کرد، دست زدیم و گفتیم تولدت مباااارک!!! 

دور هم کیک و چایی خوردیم، عکس انداختیم و چند تا ماچ و بوسه آبدار رد و بدل کردیم. جشن تولدی همین قدر ساده و خودمونی،  یه بهانه کوچیک برای شاد بودن و عوض کردن حال و هوای شازده تو این روزایی که دنیا هیچ جوره به کامش نمی چرخه.


643

یکی از فانتزی های من برای نوروز، یه سفر دور و دراز ایرانگردیه. با ماشین و وسایل ضروری راه بیافتیم، شهر به شهر بین مردم با فرهنگ ها و لهجه ها و پوشش های مختلف، تو جنگل و کوه و بیابون بگردیم و بچرخیم و بریم تا برسیم به سواحل خلیج فارس. از اون طرف  هم جناب شازده اس که سفرهای شسته رفته با هواپیما و تو هتل های شیک رو می خواد و در نتیجه حالت اول که هیچ وقت محقق نشده، حالت دوم هم به خاطر هزینه خیلی بالاش قابل تحقق نیست! به همین دلیل ما همیشه ایام عید خیلی تو تهران که ایام نوروزش به خاطر کم بودن ترافیک و هوای تمیز بهترین وقت سالشه می مونیم، عید دیدنی می ریم، تلویزیون می بینیم و گهگاهی یه تهران گردی مختصر هم داریم که با وجود تلاش های من برای بیشتر شدن این قسمت آخر هنوز به نتیجه دلخواه نرسیدم!

با این اوصاف و بعد کلی بدو بدوهای اجتناب ناپذیر آخر سال، خرده خریدها، تمیز کاری ها، شیرینی پختن و . نشستیم به انتظار سال نو و تعطیلات نوروزی طولانی پیش رو. تعطیلاتی که شیرینی و قشنگیش فقط به خاطر نعمت بی نظیر دور هم بودن خانواده خواهد بود!


642

 سه ساعت بیشتر وقت نداشتم از موقعی که شازده دیشب تماس گرفت و گفت که داره بر می گرده تهران. یک شب زودتر از معمول هر هفته به خاطر یه کار اداری و  درست تو شب تولدش.  تو همین سه ساعت باید یه شام خوش مزه می پختم، خونه رو مرتب و تزیین می کردم و خودم رو خوشگل! خوبیش این بود که زرنگی کرده بودم و کیک تولد رو زودتر آماده کرده بودم! تند و سریع مشغول شدم. یه شام سریع، جارو برقی و گردگیری، آویزون کردن وسایل تزیینی و بادکنک باد کردن و در آخر دوش گرفتن و لباس خوشگل پوشیدن خودم. خانوم کوچولو با شوق و ذوق لباس عروسش رو پوشید، یه نقاشی برای هدیه کشید و نشست به انتظار باباش، گل پسر هم که طبق معمول مشغول فوتبال دیدن بود!

شازده که خسته و کوفته از راه رسید همه چی آماده بود. پشت در جمع شدیم و تا درو باز کرد، دست زدیم و گفتیم تولدت مباااارک!!! 

دور هم کیک و چایی خوردیم، عکس انداختیم و چند تا ماچ و بوسه آبدار رد و بدل کردیم. جشن تولدی همین قدر ساده و خودمونی،  یه بهانه کوچیک برای شاد بودن و عوض کردن حال و هوای شازده تو این روزایی که دنیا هیچ جوره به کامش نمی چرخه.


644

این درست که هیچ برنامه خاصی برای تفریحات در تعطیلات نوروزی نریخته بودیم، اما انتطار هم نداشتم که این تعطیلات طولانی تر از سال های پیش تا این  اندازه کسل کننده و حوصله سر بر از کار دربیاد، طوری که از اواسطش منتظر تموم شدنش باشم!  عید دیدنی های پشت هم که بیشترشون با برنامه ریزی خانواده شازده انجام شد، بارون سیل آسایی که بیشتر روزها مشغول بارش بود، برگزاری مهمونی  پاگشای برادر جان _که مثل برداشته شدن یه بار سنگین از روی دوشم بود!_ و البته هم ساز نبودن شازده با من، مجال هرگونه تفریح و گردش رو ازمون گرفت و تعطیلاتی رو ساخت بی نهایت خسته کننده! البته جای شکر داره که با این اوضاع جاری شدن سیل از شمال تا جنوب کشور، گرفتار این بلای طبیعی نشدیم. کار عاقلانه ای که کرده بودم امانت گرفتن سه جلد رمان قطور از کتابخونه در هفته آخر اسفند بود که توی این روزهای کشدار چسبیدم بهشون و همه رو خوندم، وگرنه احتمال انفجارم از عصبانیت حتمی بود! 

حالا حس دلپذیری دارم که به زندگی عادی برگشتیم! صبح زودعلی رغم کم خوابی شب به هم ریخته شدن شدید ساعت خوابم، تونستم نسبتا راحت بیدار بشم و چون گل پسر رو شازده موقع عازم شدن به شهر محل کارش به مدرسه رسوند، فرصت پیدا کردم قبل بردن خانوم  کوچولو به مهد کودک، یه صبحانه مفصل بخورم و دوش بگیرم. حالا بعد از یه چرت عصرگاهی بهارانه و رسیدگی به کارای خونه امیدوارم شروع زندگی روتین در سال جدید بهتر و خیلی  بهتر از سال گذشته باشه!


راستی سال نوتون مبارک رفقا!



643

یکی از فانتزی های من برای نوروز، یه سفر دور و دراز ایرانگردیه. با ماشین و وسایل ضروری راه بیافتیم، شهر به شهر بین مردم با فرهنگ ها و لهجه ها و پوشش های مختلف، تو جنگل و کوه و بیابون بگردیم و بچرخیم و بریم تا برسیم به سواحل خلیج فارس. از اون طرف  هم جناب شازده اس که سفرهای شسته رفته با هواپیما و تو هتل های شیک رو می خواد و در نتیجه حالت اول که هیچ وقت محقق نشده، حالت دوم هم به خاطر هزینه خیلی بالاش قابل تحقق نیست! به همین دلیل ما همیشه ایام عید  تو تهران که ایام نوروزش به خاطر کم بودن ترافیک و هوای تمیز بهترین وقت سالشه می مونیم، عید دیدنی می ریم، تلویزیون می بینیم و گهگاهی یه تهران گردی مختصر هم داریم که با وجود تلاش های من برای بیشتر شدن این قسمت آخر هنوز به نتیجه دلخواه نرسیدم!

با این اوصاف و بعد کلی بدو بدوهای اجتناب ناپذیر آخر سال، خرده خریدها، تمیز کاری ها، شیرینی پختن و . نشستیم به انتظار سال نو و تعطیلات نوروزی طولانی پیش رو. تعطیلاتی که شیرینی و قشنگیش فقط به خاطر نعمت بی نظیر دور هم بودن خانواده خواهد بود!


645

پاییز گذشته، تو روزایی که ناراحتی و نگرانی با تمام قدرت دستاشونو دور قلبم حلقه کرده بودن،  موقعی که ترس از دست رفتن همه چیزای خوب زندگیم تمام وجودم رو گرفته بود و ازهر وقتی حالم خراب تر بود، همون زمانی که حس می کردم راه به هیچ جا نداریم و هیچ چیز درست نمی شه، فقط و فقط یه چیز بود که نذاشت  اون همه غصه و اضطراب تو خودش غرقم کنه، این که سجاده مو پهن کنم رو به قبله، تسبیحم رو دست بگیرم، چشمام رو ببندم و تصور کنم یه گوشه از حرم قشنگتون نشستم. اون وقت ذکر بگیرم که یا کاشف الکرب عن وجه الحسین اکشف کربی بحق اخیک الحسین» این قدر بگم و اشک بریزم که حس کنم  نگاه شما و حمایتتون شامل حالم می شه، که اوضاع این جوری نمی مونه. و چی غیر از این می تونست تو اون روزا نجاتم بده؟؟؟

حالا تو روز میلادتون که با روز تولد سی و پنج سالگیم یکی شده، با کلی امید بهتون متوسل میشم و همه خواسته های ریز و درشتم رو میارم که با دستای قدرتمند شما بهم داده بشن، یا اباالفضل العباس، یا قمر منیر بنی هاشم


*اللهم عجل لولیک الفرج بحق کاشف الکرب عن وجه الحسین


646

شب ها بعد شام دو تایی می رن توی اتاقشون و مقدمات مخصوص خواب رو فراهم می کنن.  یه روتختی نازک قدیمی بر می دارن و از چهار طرف می بندنش به کمد و بند لباس، زیرش پتو پهن می کنن و بالش می ذارن و این می شه به قول خودشون خونه! اون وقت می رن توی خونه شون و بعد از مدتی حرف زدن و آواز خوندن و غش غش خندیدن، به یه خواب آروم فرو می رن، خواب عمیق شبانه ای که من مدت هاست حسرتش رو دارم!


647

شال و کلاه کردم و رفتم حسن آباد، مرکز فروش کاموا در تهران. توی مغازه ها و بین کامواها حسابی چرخ زدم و بعد کلی این ور و اون ور کردن، یه سری کاموای رنگی خریدم. بیشتر از یک سال بود که منِ معتاد بافتن سر از حسن آباد درنیاورده بودم، بس که کاموا گرون شده رغبت نمی کردم برم و یه خرج اساسی روی دست خودم بذارم!  چند باری که کاموا لازم داشتم رفته بودم خرازی نزدیک خونه مون. بهانه این خرید هم گرفتن سفارش بافت یه سبد تریکوی شیری رنگ برای جهیزیه بود که چون نزدیک خونه کلافش رو پیداش نکردم راهی حسن آباد شدم. یه کلاف تریکوی صورتی ملایم هم گرفتم که به مناسبت روز معلم یه سبد برای معلم گل پسر ببافم و بعد مدت ها داشتن نقشه بافت یه پتوی رنگی رنگی و به بهانه نوزادی که چند ماه آینده قراره تو خانواده شازده به دنیا بیاد یه سری کاموای خوش و آب رنگ خریدم و از دیروز خودمو غرق کردم تو بافتن! 

البته که روز معلم و نوزاد تو راهی برادر شازده و این مسائل فقط بهانه اس. این روزها خیلی نیاز دارم خودم رو تو یه چیزی غرق کنم. تو چند ماه اخیر این قدر کتاب خوندم و فیلم دیدم که شمارش داره از دستم خارج می شه و حالا برای ایجاد تنوع در چیزی که قراره منو غرق کنه، رفتم سراغ بافتن که اقلا این غرق شدگی ها یه ثمره قابل رؤیتی داشته باشه!




649

 چند هفته قبل ماه مبارک، یهو یه چیزی مثل لامپ تو ذهنم روشن شد! اونم این که به خاطر شرایط جدید کاری شازده و این که هفته ای چند روز تهران نیست، باید تعدادی از سحری ها رو تنها بخورم و موقع افطارها هم فقط خودمم که روزه ام! _ هر چند بچه ها همیشه طوری سر سفره افطار حاضر می شن که به نظر می رسه از من روزه تر بودن!_ این بود که حالت غمباری بر دل ما چنبره زد! اصولا بخشی از صفای ماه رمضان به دور هم سحری و افطاری خوردنشه و تنها گذروندش خیلی غم انگیزه!

البته از اون جا که قرار نیست چرخ روزگار همیشه به مراد دل آدم بچرخه و اصولا مدت هاست بنا رو بر چرخیدن بر خلاف جهت مراد گذاشته، خیلی شیک و مجلسی این نامرادی رو هم به دیده منت پذیرا شدم و بعد از سحر روز اول که با حاضری خوردن گذروندم، شروع کردم به آشپزی برای خودم و سعی می کنم این سحرهای ساکت و تنها و سوت و کور رو یه جورایی برای خودم دلپذیر کنم!



648

حالا تو آخرین ساعات شب و بعد از انجام کلی کار، خونه مون آماده اومدن ماه مهمونی خدا شده. ماهی که وقتی میاد، حجم زیادی از حال های بد رو با خودش می بره و جاش حال خوش رو تو دل می شونه. 

 چه قدر به این ماه و حال و هوای خاصش و حس های خوبش نیاز دارم و چه قدر به خاطر اومدنش خوشحالم و چه اندازه بهش امیدوار!


ماه رمضانتون مبارک رفقا!


650

گل پسر که از مدرسه بر می گرده، جوری خانوم کوچولو رو بغل می کنه و دوتایی شروع می کنن به قربون صدقه هم رفتن و ابراز دلتنگی کردن که انگار یه مدت طولانی از هم دور بودن!
هر چند که عمر مفید این عاشقانه خواهر برادری نهایتا نیم ساعته و بعدش گله و شکایت ها و غر زدن ها شروع می شه و گاهی تا یک ساعت بعد کار به جیغ و داد و دعوای شدید هم می کشه! دلم می خواست اوضاع همیشه مثل همون نیم ساعت اول گل و بلبل باشه که یه آرزوی محاله!!!
مهد کودک خانوم کوچولو تموم شد و مدرسه گل پسر هم هفته دیگه تموم می شه و من مشتاقانه در انتظار شروع تعطیلات تابستونی ام. نه از این جهت که دو تایی قراره از صبح تا شب خونه باشن و میزان کشمش ها و دعواها و غر زدن هاشون سیر صعودی داشته باشه، بلکه از این جهت که مجبور نباشم صبح ها زود از خواب بیدار بشم و اول گل پسر رو با ناز کشیدن بیدار کنم و صبحانه بدم و ببرم مدرسه، بعد برگردم و این پروسه رو از اول با خانوم کوچولو تکرار کنم! از این جهت تنبلانه  که صبح ها در پناه نور گرم آفتاب بتونم ساعات بیشتری رو در رختخواب بگذرونم!


651

موقع سحر تلویزیون داشت همون دعای سحر قدیمی رو پخش می کرد که از بچگی، سحرهای ماه مبارک پس زمینه سحری خوردنای خواب آلودم بود. رفتم به سالایی که تازه روزه گرفتن بهم واجب شده بود، سحری رو تو آشپزخونه خونه قدیمی مون می خوردیم و رادیوی سیاه کوچیک بابا دعا پخش می کرد و گوینده وسطش اعلام می کرد چه قدر به اذان مانده. اون موقعایی که مامان با ناز و نوازش بیدارم می کرد، برام غذاهایی که دوست داشتم پخته بود و حتما یه موز هم می داد بخورم تا جون داشته باشم! اون سحرها و طعم مهربونی مامان و بابا که دل تنگم کرد.
بعد انگار یکی تو گوشم گفت می بینی که از نه سالگی که به سن تکلیف رسیدی خدا بهت توفیق روزه گرفتن داده؟ می فهمی چه نعمت بزرگیه که این همه سال مهمون سفره خدا بودی؟ اون وقت گیر دادی به مشکلات و گرفتاری هات و دامن خدا رو چسبیدی که فلان چیزو بده و بهمان چیزو درست کن و کی میخوای اوضاع رو روبراه کنی؟ نباید بیشتر شاکر باشی؟؟؟ 



652

با صدای بلند شکرگذاری می کنم و می گم:خدا رو شکر که بهم دو تا بچه خوب داده!» 

خانوم کوچولو می پرسه: کی رو می گی مامان؟!»

_تو و گل پسرو دیگه!

_ ما که بچه های خوبی نیستیم!

_چرا! بچه های خوبی هستین!

_نه. آخه همه اش با هم جنگ و دعوا می کنیم!!!


یه هم چین دختر با صداقتی دارم من!

تعطیلات تابستون اومده و هنوز هیچ کلاس تابستانه ای هم شروع نشده. در نتیجه دو تا بچه با اوقات فراغت کامل تو خونه داریم که یکی از راهکاراشون برای رهایی از بیکاری و حوصله سر رفتگی اینه که با هم کل کل کنن، کشتی بگیرن، دعوا کنن و از این قبیل امور خورنده مغز مادر و پدر!



حالا که ماه مهمونی خدا رسیده به آخرین روزش، دلم می خواد یه جایی تو گوشه کنارای وجودم داشتم که می تونستم تمام حس و حال های خوش مختص این ماه مبارک رو، لحظه های باصفای سحر و افطارش رو، حال عجیب و بی نظیر شب های قدرش رو، لطافت دعاها و مناجات هاش رو، حس نزدیک بودن آسمون به زمین و رفتن تو بغل خدا و همه همه خوبی هاش رو اون جا ذخیره می کردم برای بقیه روزهام. برای وقتایی که تو روزمرگی هام غرق می شم، موقعی که غم و ناامیدی به قلبم چنگ می زنه، وقتایی که از آغوش خدا دور می شم، که حالم خراب می شه، که گم می شم. کاش می شد این حجم حال خوب همیشه تو وجودم می موند.
خدایا ماه مهمونیت تموم می شه، اما بنده ناتوانت به حال خوش ایام مهمونیت برای بقیه روزهای سال محتاجه، خیلی محتاج.

 


654

صبح نسبتا زود برای یه کار اداری با شازده از خونه زدیم بیرون، کارهای کش داری که آخرش هم به سرانجام نرسید! موقع برگشت که قدم ن به سمت ماشین می رفتیم، بساط سبزی فروش گوشه پیاده رو چشمم رو گرفت، سبزی خوردن های تر و تازه و بامیه های ریز و سبزش! به شازده گفتم بامیه بخریم شام خورشت بامیه درست کنم؟ یک کیلو بامیه خریدیم و پنج دسته سبزی خوردن، محض تنوع و اندکی خودشادسازی تو این روزای بی سر و ته بلاتکلیفِ غرق در مشکلات کاری شازده. مشکلاتی که سالهاست از بین نمی رن، فقط از نوع به نوع دیگه تبدیل می شن، سخت تر و عمیق تر. یه زمانی حسم به این جور مشکلات ناراحتی بود، یه زمانی خستگی، حالا رسیدم به حسی. حالتی که نسبت به بعضی چیزهای دیگه هم پیدا کردم، همون هایی که یه زمانی خیلی برام مهم بودن و خیلی براشون تلاش کردم و نشد! این بی حسی خیلی اعصاب خردی ها و ناراحتی های بالقوه رو از بین برده، همون طور که خیلی از شور و شوق ها رو.

القصه! به محض رسیدن به خونه نشستم به پاک کردن سبزی ها و آماده کردن بامیه ها. بعدازظهر خورشتم رو بار گذاشتم و مشغول خیاطی شدم تا پیرهن نخی گلدارم رو برای روزهای گرم پیش رو به سرانجام برسونم. بوی خوش غذا توی خونه پیچید و دوخت پیرهن گل گلی تموم شد. حموم کرده و با پیراهن نو دور هم نشستیم دوره سفره شامی که با کمک بچه ها پهن کردیم، برای خوردن یک شام دلچسب و یک حال خوب! 


پ. ن: ساعت ارسال نوشته حاکی از این می باشد که این جانب هنوز در حال و هوای شب بیداری های ماه رمضان به سر برده و نمی دانم از چه موقع خواهم توانست شب ها به سان آدمیزاد به خواب روم! 



655

دیشب دلم نمیخواست بخوابم، یکی از اون شبای کلافگیم بود که ذهنم شلوغ شده بود و از خواب فراری. گل پسر از سر و صدای خانوم کوچولو بد خواب شده بود، شازده تهران نبود و خانوم کوچولو هم که شب ها خواب نداره! نیمه شب رد شده بود که گل پسر گفت مامان یه کارتون بذارم با هم ببینیم تا خوابمون ببره؟ گفتم باشه! لپ تاپ رو آوردم، جدیدترین کارتون فیلیمو رو باز کردم و وصلش کردم به تلویزیون. سه تایی جلوی تلویزیون ولو شدیم به کارتون تماشا کردن. سر خانوم کوچولو روی شونه ام بود و سر گل پسر روی پام. بچه ها محو کارتون شدن و من محو بچه ها! موهای خانوم کوچولو رو بو می کشیدم و موهای گل پسر رو نوازش می کردم، موهایی که هنوز یه ته رنگی از طلایی بچگی هاشو داره. این جور وقتا کنار همه کیف و لذتی که کنار بچه ها بودن داره، یه غم عجیب غریبی هم می شینه کنج دلم. فکر این که تا چند سال دیگه بزرگ می شن، خصوصا گل پسر، و دیگه این‌جوری نمیان تو بغلم و نمی تونم از نوازش کردنشون کیفور بشم. اون وقت سعی می کنم بوی تنشون و لطافت پوستشون رو با تمام وجود ببلعم و ذخیره کنم برای سال های پیش رو.



تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها