موقع سحر تلویزیون داشت همون دعای سحر قدیمی رو پخش می کرد که از بچگی، سحرهای ماه مبارک پس زمینه سحری خوردنای خواب آلودم بود. رفتم به سالایی که تازه روزه گرفتن بهم واجب شده بود، سحری رو تو آشپزخونه خونه قدیمی مون می خوردیم و رادیوی سیاه کوچیک بابا دعا پخش می کرد و گوینده وسطش اعلام می کرد چه قدر به اذان مانده. اون موقعایی که مامان با ناز و نوازش بیدارم می کرد، برام غذاهایی که دوست داشتم پخته بود و حتما یه موز هم می داد بخورم تا جون داشته باشم! اون سحرها و طعم مهربونی مامان و بابا که دل تنگم کرد.
بعد انگار یکی تو گوشم گفت می بینی که از نه سالگی که به سن تکلیف رسیدی خدا بهت توفیق روزه گرفتن داده؟ می فهمی چه نعمت بزرگیه که این همه سال مهمون سفره خدا بودی؟ اون وقت گیر دادی به مشکلات و گرفتاری هات و دامن خدا رو چسبیدی که فلان چیزو بده و بهمان چیزو درست کن و کی میخوای اوضاع رو روبراه کنی؟ نباید بیشتر شاکر باشی؟؟؟
درباره این سایت